گنجور

 
عیوقی

همی گفت چونین و چون تفته برق

همی راند و در خون دل گشته غرق

چو یک نیمه از راه بگذاشتند

دلیران همه نعره برداشتند

ربیع ابن عدنان شد آگه ز کار

کی آمد سپاه از پی کارزار

بسیجید و گرد آوریدش سپاه

سپاهی بکردار ابر سیاه

شجاعان و گردن کش و شیر مرد

بلا دیده و آزموده نبرد

به مردی شده در عرب داستان

همه گشته بر مرگ هم داستان

ربیع ابن عدنان امیر عرب

نهفته تن اندر سلیح و سلب

از آن پیش تا روی دادی براه

به نزدیک گل شه شد آن کینه خواه

بگفت ای نگارین دل آرام من

مباد ایچ بی تو خوش ایام من

بدان کز بنی شیبه آمد سپاه

ز بهر تو بر من گرفتند راه

چو شیر دژم ورقه پیش اندرون

دل و دیده و دست شسته بخون

بدان تا ز تو بگسلاند مرا

ز روی تو پنهان نشاند مرا

ز تو من بپرسم سخن راست گوی

به من به گراید دلت یا بدوی

اگر مر ترا سوی ورقست رای

به من بازگوی ای بت دل ربای

کی تا من سوی جنگ بیرون شوم

بدانم حقیقت کی می چون شوم

وگر مر ترا رای سوی منست

نترسم گرم عالمی دشمنست

چنان بگسلمشان ز روی زمین

که بر من کنند اختران آفرین

بدو گفت گلشاه کای نام جوی

میندیش وز دشمنان کام جوی

کی تو تا قیامت مرا مهتری

ز صد ورقه بر من گرامی تری

شب و روز من در وفای توم

پرستندهٔ خاک پای توم

ربیع ابن عدنان عجب شاد شد

به گفتار او از غم آزاد شد

همی راند چون موج دریا بخشم

سوی یار دل، سوی بدخواه چشم

براندند ازین و از آن سو سپاه

برابر فتادند در نیم راه

همان و همین ساخته ساز جنگ

نکردند بر کینه جستن درنگ

هم از گرد ره جنگ برساختند

زمین را به لرزه در انداختند

مصاف سپه را بیاراستند

کی می جنگ با آرزو خواستند

علم ها زعیوق بگذاشتند

بگرد آسمان را بینباشتند

بزوبین جان جوی دل سوختند

بناوک همی دیده بردوختند

صف از آتش تیغ برتافتند

ز کین کوس کینه فرو کوفتند

ز بس نعره و جنگ و آشوب و شور

ز بس شیههٔ ابرش و خنگ و بور

ز تف خدنگ و ترنگ کمان

ز زخم عمود و ز طعن سنان

تو گفتی جهان نیست گردد همی

زمین را فلک درنوردد همی

زمین شد ز خون لعل چون سندروس

هوا گشت از گرد چون آبنوس

چو از نور بگشاد گردون گره

بتفسید بر شیر مردان زره

ربیع ابن عدنان چو شرزه پلنگ

بغرید چون کرد آهنگ جنگ

فرس را به میدان کین درفگند

ز هیبت فزع بر زمین درفگند

بگردید اندر مصاف نبرد

ز هامون به گردون برآورد گرد

فرس بود چون ابر، او چون هزبر

هزبر ایچ کس دید بر تیره ابر؟

بدین سان همی گشت اندر مصاف

همی کرد لعب و همی جست لاف

یکی شعر گفت آن نبرده سوار

که چون بود شعرش عجب،‌ گوش دار