دلم، که شکوه ز بیداد دلبری دارد؛
ستمکشی است که یار ستمگری دارد
بآن درخت، زیان یا رب از خزان مرساد؛
که زیر سایه ی خود، مرغ بی پری دارد!
ز شوق، دل چو کبوتر طپد بسینه مگر
سراغ نامه ببال کبوتری دارد؟!
شکایت از ستمت کی کنم؟ که بسته لبم
شکایتی که ز جور تو دیگری دارد!
چه خواجه یی تو؟ که هر بنده یی که مینگرم
بغیر بنده ی تو بنده پروری دارد!
گرفت مهر تو تا جای در دلم، گفتم
که: بشکنم صدفی را که گوهری دارد!
براه عشق تو، گم گشت آذر، این راهی است
که هر که گم شود، امید رهبری دارد