گنجور

 
آذر بیگدلی

کنی تا چند آزارم که زاری‌های من بینی؟!

به یاری کوش چون یاران، که یاری‌های من بینی!

سپردم دل، چو روز اولم دیدی، سرت گردم؛

بیا تا روز آخر جان‌سپاری‌های من بینی

تو کز شوخی قرارت نیست بر مرکب، تماشا کن

که چون گرد از قفایت بی‌قراری‌های من بینی!

نخستت بی‌وفا گفتند و، نشنیدم ز کس، اکنون

بیا کز طعن مردم، شرمساری‌های من بینی

تو شاه حسنی و، ناید پسندت بنده‌ای جز من؛

اگر از بندگان خدمتگزاری‌های من بینی

گزینی غیر را بر من، دریغ از روزگار خط؛

که ناسازی غیر و سازگاری‌های من بینی!

بهر کس راز خود گفتی، سمرشد در جهان آذر

به من گر باز گویی، رازداری‌های من بینی