گنجور

 
آذر بیگدلی

از جفا، اهل وفا را بزبان آوردی

دل بجان، جان بلب و لب بفغان آوردی

خون خود میطلبند از تو جهانی، آری

رسم بیداد تو اول بجهان آوردی!

برده عشقت ز جوانان دل و، از پیران عقل؛

چه بلاها، بسر پیر و جوان آوردی؟!

خون شوی خون، که ز ناسازی جانان چندان

گفتی ای دل، که مرا نیز بجان آوردی!

رفته بود آذر از اندیشه ی بیداد بتان

بکناری و تو بازش بمیان آوردی

 
 
 
پرسش‌های پرتکرار
عطار

خطی از غالیه بر غالیه‌دان آوردی

دل این سوخته را کار به جان آوردی

نه که منشور نکویی تو بی طغرا بود

رفتی از غالیه طغرا و نشان آوردی

تا به ماهت نرسد چشم بد هیچ کسی

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه