گنجور

 
فضولی

نه از تیری که بر دل می‌زنی چندین فغان دارم

سوی خود می‌کشی ای ناله از رشک کمان دارم

بزن تیری و از ننگ من ایمن شو چو می دانی

نخواهم کرد ترک عاشقی چندانکه جان دارم

ز بهر تیر او از خاک من سازند آماجی

پس از مردن ز یاران موافق چشم آن دارم

خدنگ اوست گر آورده چشم تر ز هر خاکی

صف مژگان که من بر گرد چشم خون فشان دارم

طبیبم می کشد تیر از جگر اما نمی داند

که من چون مغز صد تیر نهان بر استخوان دارم

فکندی دور چون تیرم ز خود زین بس محالست این

که یابی گر بجویی چون نه نام و نه نشان دارم

غم لعلش که در دل می‌نهفتم فاش خواهد شد

فضولی جان من آمد به لب تا کی نهان دارم