گنجور

 
جامی

ز هجران مرده ام جانا نپنداری که جان دارم

به مضراب غمت چون چنگ بی جان این فغان دارم

نه تن دان این که می بینی پی قوت سگان تو

کشیده در درون پوست مشتی استخوان دارم

ز تو نبود تهی یک لحظه بیرون و درون من

همیشه یاد تو در جان و نامت بر زبان دارم

مکن تهمت که راز عشق من با این و آن گفتی

که از خود نیز اگر دستم دهد آن را نهان دارم

یکی را نقد امروز و یکی را نسیه فردا

ز سودایت من مفلس نه این دارم نه آن دارم

بود کاندر پس ناموس مانی مهربان گردی

به هرکس گفته ام هرجا که یاری مهربان دارم

جهانی طعنه زن کان مه نخواهد یار جامی شد

اگر تو یار من باشی چه پروای جهان دارم

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode