گنجور

 
اوحدی

ای هر سر مویت را رویی به پریشانی

صد روی خراشیده موی تو به پیشانی

در سینه نهان کردم سودای تو مه، لیکن

بس درد که برخیزد زین آتش پنهانی

آن دیگ نبایستی پختن به نیستانها

اکنون که برفت آتش، با دست پشیمانی

انکار مکن ما را گر بی‌سر و پا بینی

کین کار هم از اول سر داشت به ویرانی

ای یار پری پیکر، دیوانه شدیم از تو

باز آی، که صد نوبت کردیم پری خوانی

یک روز نمی‌آیی، تا در غم خود بینی

صد خانهٔ چون دوزخ، صد دیدهٔ چون خانی

جوری که تو، ای کافر، کردی و پسندیدی

گر بر تو کنم گویی: ای وای مسلمانی!

زینسان که سراسیمه گشت اوحدی از مهرت

او باز کجا دارد دست از تو به آسانی؟

در وصف تو دیوانی از شعر چو پر کرد او

پر بر تو کند دعوی از شرعی و دیوانی