دردی است درین دلم نهانی
کان درد مرا دوا تو دانی
تو مرهم درد بیدلانی
دانم که مرا چنین نمانی
من بندهٔ بی کس ضعیفم
تو یار کسان بی کسانی
گر مورچهای در تو کوبد
آنی تو که ضایعش نمانی
از من گنه آید و من اینم
وز تو کرم آید و تو آنی
یارب به در که باز گردم
گر تو ز در خودم برانی
از خواندن و راندنم چه باک است
خواه این کن و خواه آن تو دانی
گویم «ارنی» و زار گریم
ترسم ز جواب «لن ترانی»
پیری بشنید و جان به حق داد
عطار سخن مگو که جانی
با انتخاب متن و لمس متن انتخابی میتوانید آن را در لغتنامهٔ دهخدا جستجو کنید.
هوش مصنوعی: شاعر در این شعر از دردی در دل خود سخن میگوید که تنها خداوند میتواند آن را درمان کند. او خود را ضعیف و بیکسی میبیند و به خداوند پناه میبرد. شاعر میداند که خطاهایی دارد، اما امیدوار است که رحمت خداوند شامل حال او شود. در نهایت، او از خداوند میخواهد که اگر به درگاه او برگردد، او را طرد نکند و حتی اگر دلش پر از غم باشد، نگران جواب منفی خداوند است. شاعر به پیری اشاره میکند که جان خود را به حق داده و در نهایت از عطار خواهان سکوت است تا حقایق روحانی را بیان کند.
هوش مصنوعی: در دلم دردی نهفته است که تنها تو میدانی چگونه میتوان آن را درمان کرد.
هوش مصنوعی: شما دارویی برای تسکین درد کسانی هستید که بیدلیل رنج میکشند و میدانم که مثل من در چنین وضعیتی نخواهید ماند.
هوش مصنوعی: من انسانی ضعیف و تنها هستم، اما تو همواره حامی و یاور کسانی هستی که خودشان یاری ندارند.
هوش مصنوعی: اگر مورچهای به تو ضربه بزند، تو باید آنقدر توانمند باشی که آن را نادیده نگیری و او را نادیده نگذاری.
هوش مصنوعی: من به خاطر گناهانم مقصرم و این واقعیت من است، در حالی که از جانب تو رحمت و بخشش میآید و این حقیقت توست.
هوش مصنوعی: خدایا، اگر روزی بخواهم به در تو بازگردم، چطور میتوانم این کار را انجام دهم اگر خودت مرا از درِ وجودت دور کنی؟
هوش مصنوعی: من از این که مرا بخوانی یا برانی نگرانی ندارم، چه این کار را کنی و چه آن یکی، تو خود بهتر میدانی.
هوش مصنوعی: میگویم «مرا ببین»، اما با دل شکسته گریه میکنم، چون میترسم که پاسخ «هرگز نمیتوانی مرا ببینی» را بشنوم.
هوش مصنوعی: پیرمردی به حرفهای عطار گوش داد و جان خود را به حقیقت سپرد. دیگر حرف نزنید که جان انسان از ارزش بالایی برخوردار است.
پیشنهاد تصاویر مرتبط از منابع اینترنتی
راهنمای نحوهٔ پیشنهاد تصاویر مرتبط از گنجینهٔ گنجور
آن جنگی مرد شایگانی
معروف شده به پاسبانی
در گردنش از عقیق تعویذ
بر سرش کلاه ارغوانی
بر روی نکوش چشم رنگین
[...]
ای چشم و چراغ آن جهانی
وی شاهد و شمع آسمانی
خط نو نبشته گرد عارض
منشور جمال جاودانی
بی دیده ز لطف تو بخواند
[...]
عشقست نشان بی نشانی
از خود چو برون شوی بدانی
ای غایت عیش این جهانی
ای اصل نشاط و شادمانی
گر روح بود لطیف روحی
ور جان باشد عزیز جانی
گفتی که چگونهای تو بیما
[...]
تا بشنیدم که ناتوانی
دلتنگ شدم چنانکه دانی
گفتم شخصی بدان لطیفی
افسوس بود به ناتوانی
افتاد ز هاتفی به گوشم
[...]
معرفی ترانههایی که در متن آنها از این شعر استفاده شده است
تا به حال یک حاشیه برای این شعر نوشته شده است. 💬 من حاشیه بگذارم ...
reply flag link
برای حاشیهگذاری باید در گنجور نامنویسی کنید و با نام کاربری خود از طریق آیکون 👤 گوشهٔ پایین سمت چپ صفحات به آن وارد شوید.