گنجور

 
عطار

خبرت هست که خون شد جگرم

وز می عشق تو چون بی خبرم

زآرزوی سر زلف تو مدام

چون سر زلف تو زیر و زبرم

نتوان گفت به صد سال آن غم

کز سر زلف تو آمد به سرم

می‌تپم روز و شب و می‌سوزم

تا که بر روی تو افتد نظرم

خود ز خونابهٔ چشمم نفسی

نتوانم که به تو در نگرم

گر به روز اشک چو در می‌بارم

می‌بر آید دل پر خون ز برم

چون نبینم نظری روی تو من

به تماشای خیال تو درم

گر نخوردی غم این سوخته دل

غم عشق تو بخوردی جگرم

چند گویی که تو خود زر داری

پشت گرمی تو غمت را چه خورم

دور از روی تو گر درنگری

پشت گرمی است ز روی چو زرم

روی عطار چو زر زان بشکست

که زری نیست به وجه دگرم

 
 
 
غزل شمارهٔ ۵۳۲ به خوانش عندلیب
می‌خواهید شما بخوانید؟ اینجا را ببینید.
فعال یا غیرفعال‌سازی قفل متن روی خوانش من بخوانم
جمال‌الدین عبدالرزاق

نه ترا رای که در من نگری

نه مرا زهره که در تو نگرم

خود بیکباره بکش تا برهیم

من زدست تو تو از درد سرم

اثیر اخسیکتی

وه که امروز بحال دگرم

تو چه دانی که نداری خبرم

از همه خرمئی دور از تو

تا ز تو دور ترم، دور ترم

نه تو را، رای که بر من نگری

[...]

کمال‌الدین اسماعیل

ای ز خاک در تو تاج سرم

خود همینست بعالم هنرم

نم کلک تو و خاک در تست

حاصل خشک و تر بحر و برم

عقدها گوهر ازو بربایم

[...]

عراقی

تا کی از دست تو خونابه خورم؟

رحمتی، کز غم خون شد جگرم

لحظه لحظه بترم، دور از تو

دم به دم از غم تو زارترم

نه همانا که درین واقعه من

[...]

شاه نعمت‌الله ولی

هر کجا حسن خوشی می نگرم

جان به عشق تو به او می سپرم

نگرانم به جمال خوبان

چه کنم حسن تو را می نگرم

دم به دم کلک خیالت به کرم

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه