گنجور

برای پیشنهاد تصاویر مرتبط با اشعار لازم است ابتدا با نام کاربری خود وارد گنجور شوید.

ورود به گنجور

 
عطار

چو از جیبش مه تابان برآید

خروش از گنبد گردان برآید

بسی گل دیده‌ام اما ز رویش

به وقت شرم صد چندان برآید

اگر اندیشهٔ یک روزهٔ او

بگویم با تو صد دیوان برآید

بدو گفتم که ای گلچهره مگذار

که از گلنار تو ریحان برآید

مرا گفتا که خوش باشد که سبزه

ز گرد چشمهٔ حیوان برآید

خط سبزم به چستی سرخییی جست

سزد گر از گل خندان برآید

خطم گر می‌نخواهی نیز مگری

که بی شک سبزه از باران برآید

جهان‌سوزا ز پرده گر برآیی

دمار از خلق سرگردان برآید

فرو شد روز من یک شب برم آی

که تا کار من حیران برآید

مرا با شیر شد مهر تو در دل

عجب نبود اگر با جان برآید

ز من جان خواستی و نیست دشوار

بده یک بوسه تا آسان برآید

زهی زلفت گرفته گرد عالم

ز بیم زلف مه پنهان برآید

چو زلف کافرت در کار آید

بسا مؤمن که از ایمان برآید

دلم در چاه زندان فراق است

ندانم تا کی از زندان برآید

ز یک موی سر زلفت رسن ساز

که تا زین چاه بی‌پایان برآید

اگر عطار بویی یابد از تو

دلش زین وادی هجران برآید