گنجور

 
صائب تبریزی

چه کار از یاری دوران برآید

به همت کارها آسان برآید

سرآید چون زمان ناامیدی

به خواب یوسف از زندان برآید

هم از کودک مزاجیهای حرص است

که در صد سالگی دندان برآید

نمی گیرد تنور سردنان را

تن افسرده چون باجان برآید

بود مژگان خونین حاصل عشق

ز دریا پنجه مرجان برآید

چو شبنم هر که خودرا جمع سازد

سبک از گلشن امکان برآید

رهی سرکن خدا را ای سبکدست

که جان از جسم دست افشان برآید

ندارد حاصلی آمیزش خلق

که شمع از انجمن گریان برآید

به صبر از ورطه هستی توان رست

به لنگر کشتی از طوفان برآید

ز زیر پوست هر دل را که مغزی است

چو پسته با لب خندان برآید

چو می باید گذشت آخر ز سامان

خوشا آن سرکه بی سامان برآید

دل از باد مرادعشق صائب

ازین دریای بی پایان برآید