گنجور

 
حکیم سبزواری

هر آنگو دیده بگشاید براو چشم از جهان بندد

ز جان یکسر برید آنکس که دل بر جان جان بندد

مخوانم زان قد و طلعت بسوی طوبی و جنت

بلی جائی که او باشد که دل بر این و آن بندد

مه من سر بسر مهر است نبندد در بروی کس

اگر بندد همان آتش بجان آن پاسبان بندد

در میخانه خواهد محتسب بندد بفصل گل

بپای داوری میرم که دست این عوان بندد

گره افکنده در کارم بتی کز اشک گلنارم

گره ها ساحر چشمانش بر آب روان بندد

فغان عالم آشوبم نماید رستخیز حشر

اگر سیل دو چشمم ره نه بر خیل فغان بندد

همین نی چشم بد از یار کند عقدالنظر اسرار

که از سر دهان او رقیبان رازبان بندد

 
 
 
وحشی بافقی

مگر من بلبلم کز گفتگوی گل زبان بندد

چو گلبن رخت رنگ و بوی خویش از بوستان بندد

گلش در هم شکفت آن بی مروت بین که می‌خواهد

چنین فصلی در بستان به روی دوستان بندد

زبانم می‌سراید قصهٔ اندوه و می‌ترسم

[...]

رضی‌الدین آرتیمانی

کمر تا کی بخونم آن بت نامهربان بندد

که باشم من که بر خونم چنان سروی میان بندد

شوم قربان دمی صد ره کمان ابروانش را

هلال ابرویم هر گه، که ترکش بر میان بندد

تراوش میکند راز غمش از هر بن مویم

[...]

صائب تبریزی

کسی تا کی برای رزق دل بر آسمان بندد؟

به جاب آب، آب رو به جوی کهکشان بندد

ز بس تلخ است کامم از حدیث تلخ، حیرانم

که چون با راستی نی را شکر در استخوان بندد

فیاض لاهیجی

نگاهش ناگهان چون تیر نازی بر کمان بندد

اجل بی‌تاب می‌گردد که خود را بر نشان بندد

به صد دل از دم شمشیر نازش آرزو دارد

اجل تعویذ زخمی را که بر بازوی جان بندد

به کینم بر کمر شمشیر جرأت بست و حیرانم

[...]

مشتاق اصفهانی

گشاید از در میخانه هر در کاسمان بندد

مبادا در بروی هیچ کس پیر مغان بندد

بدشمن عهد یاری یار ما محکم چنان بندد

که نتواند بکوشش بگسلد با دوستان بندد

چه حاجت تیغ بندد بر میان کز شوق میمیرم

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه