گنجور

 
حکیم سبزواری

مستانه بیرون تاخته تا عقل و دین یغما کند

با چشم جادو ساخته تا عالمی شیدا کند

بربسته مژگان تو صف تا عالمی سازد تلف

دل میبرد از هر طرف چشم تو وحاشا کند

غارت کند از یک نگه دین و دل آن چشم سیه

قتل اسیران بی گنه آن شوخ بی پروا کند

گه کشته خواهد عالمی گه زنده میسازد همی

احیا چو عیسی هردمی زان لعل شکر خواکند

خواهی نمائی معجزت زان آستین بنما کفت

کان با کسان موسی صفت کار ید و بیضا کند

هرکو ز عشق گلرخان گیرد متاعی در جهان

دنیا و دین و نقد و جان در کار این کالا کند

یک جاغم و دردحبیب یکسوجفاهای رقیب

اسرار خوکن با شکیب تا غم چه هابا ماکند

دیده را آینهٔ روی شهی باید کرد

سینه را جلوه گه مهر و مهی باید کرد