گنجور

 
حکیم سبزواری

دل خود تنگ ز غنچه دهنی باید ساخت

روز خود تیره ز زلف سیهی باید کرد

خاطر خویش پریشان ز پریشان موئی

دل شکسته ز شکست کلهی باید کرد

مصر دل بایدت از بهر عزیزی آراست

یوسف جان بدر از قعر چهی باید کرد

تا بکی معتکف کاخ هوس باید بود

کاروان رفت دلا رو برهی باید کرد

ای که از مهر رخ تست فروغ دو جهان

فکر بهبودی بخت تبهی باید کرد

خواجگان را به غلامان نظری باید بود

محتشم را به حشم رحم گهی باید کرد

سرگران این همه با ناز نمی باید رفت

به شهید ره خود هم نگهی باید کرد

نار اسرار چو نور است ازانرو که ازاوست

طاعتی گر ننمودی گنهی باید کرد

بوی زلف بیقراری برقرارم میرسد

نافهٔ آهوی چین مُشک تتارم میرسد

باد عنبر بوست گوئی آید از شهر ختن

نی خطا گفتم ز چین زلف یارم میرسد

گردراهش مردمان روبند با مژگان چشم

کان زمان از گرد ره آن شهسوارم میرسد

تا رساند مژدهٔ وصلت سوی دل هر نفس

پیک آهی از دل امیدوارم میرسد

رخش تازان سرشکم سرخ رودرتاز و تک

کف زنان مژگان که شاه تاجدارم میرسد

صفحهٔ جان پاک کن اسرار از نقس دوئی

شهر دل آئین ببند آن شهریارم می رسد