گنجور

 
اهلی شیرازی

خاک ره خواست سرم یار و چنان خواهد بود

هرچه او بر سر ما خواست همان خواهد بود

جان من رفتی و چون صورت بیجان برهت

چشم من تا بقیامت نگران خواهد بود

میروی سرو من از دیده و جانی که مراست

همچو آب از پیت ای سرو روان خواهد بود

من بشکرانه کنم جان سپر تیر هلاک

گر هلاک من از آن دست و کمان خواهد بود

زخم تیرت طلب آن روز که من خاک شوم

ز استخوانهای سفیدم که نشان خواهد بود

گر بداغ تو روم تا ابد از خاک مرا

لاله وار آتش دل شعله زنان خواهد بود

گرچه خارم گلم از خاک دمد چون به رهت

سر من خاک کف پای سگان خواهد بود

قصه کوته کند و بر دوست فشان جان اهلی

چند گویی که چنین است و چنان خواهد بود

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode