گنجور

 
حکیم سبزواری

تو چون پیمانِ عهدت می شکستی

چرا با ما نخستین عهد بستی

من از تو نَگسَلَم پیوند و الفت

اگرچه رشتهٔ جانم گسستی

سحرگاهان برون شد مست و مخمور

بدستی ساغر و خنجر بدستی

هزاران رستخیز و فتنه برخواست

بهرجا کان پری یکدم نشستی

بده ساقی دگر رَطلِ گرانم

که من مستم ز چشمِ مِی پرستی

بدو گفتم دهی کِی کام اسرار

بگفتا آن زمان کز خود بِرَستی

 
 
 
سوزنی سمرقندی

خائی گنده ترسا پرستی

در اسلام را بر خود ببستی

چه دست آویز داری اندر اسلام

زناری در میان آویز دستی

بمستی بر سر حمدان نشستی

[...]

انوری

شها چون پیل و فرزین شه پرستم

نه چون اسبست کارم رخ‌پرستی

رهی آمد چو رخ پیشت پیاده

چو فرزین می‌رود اکنون ز مستی

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه