گنجور

 
حکیم سبزواری

ای آتش هوای تو در جان عالمی

در عهد تو ندیده کسی عیش خرمی

از حال من مپرس که دارم دلی ز هجر

چون زلف بیقرار پریشان و درهمی

عالم بهم زنی تو بیک چشم همزدن

لعل تو جان دهد چو مسیحا بیکدمی

گشتم جدا ز خاک دری کز هوای او

دارم دل پر آتشی و چشم پرنمی

دوشیزگان سبزه بصحرا برون شدند

آخر برون خرام و برون کن ز دل غمی

تا نکته ز سر میانت بیان کند

اسرار کو بکورودازبهر محرمی

 
 
 
گنجور را از دست هوش مصنوعی نجات دهید!
رودکی

تا خوی ابر گل رخ تو کرده شبنمی

شبنم شده‌ست سوخته چون اشک ماتمی

... این مصرع ساقط شده ...

کاندر جهان به کس مگرو جز به فاطمی

کی مار ترسگین شود و گربه مهربان؟

[...]

ناصرخسرو

ای آدمی به صورت و بی‌هیچ مردمی

چونی به فعل دیو چو فرزند آدمی؟

گر اسپ نیست استر و نه خر، تو هم چن او

نه مردمی نه دیو، یکی دیو مردمی

کم دید چشم من چو تو زیرا که چون کمند

[...]

منوچهری

آمد بهار خرم و آورد خرمی

وز فر نوبهار شد آراسته زمی

خرم بود همیشه بدین فصل آدمی

با بانگ زیر و بم بود و قحف در غمی

سوزنی سمرقندی

صدر جهان رسید بشادی و خرمی

در دوستان فزونی و در دشمنان کمی

شاه جهان و صدر جهان شاد و خرم است

جاوید باد شاه بشادی و خرمی

ای شاه راز طلعت فرخنده فال تو

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه