گنجور

 
حکیم سبزواری

تو چون پیمانِ عهدت می شکستی

چرا با ما نخستین عهد بستی

من از تو نَگسَلَم پیوند و الفت

اگرچه رشتهٔ جانم گسستی

سحرگاهان برون شد مست و مخمور

بدستی ساغر و خنجر بدستی

هزاران رستخیز و فتنه برخواست

بهرجا کان پری یکدم نشستی

بده ساقی دگر رَطلِ گرانم

که من مستم ز چشمِ مِی پرستی

بدو گفتم دهی کِی کام اسرار

بگفتا آن زمان کز خود بِرَستی