مدتی شد دل گمگشته نیامد خبرش
یا رب از چرخ جفاپیشه چه آمد به سرش
عهد کردم که بروبم به مژه میکدهها
گر غریبم بسلامت برسد از سفرش
ای صبا گر روی از خطهٔ چین زلفش
پرسش دل بنما بلکه بیابی اثرش
حال دل عرضه نمائید بر پیر مغان
تا مگر یاد کند وقت دعای سحرش
به امیدی که سفر کردهام آید روزی
دمبهدم آب زند چشم ترم رهگذرش
تا که اسرار بیابد دل گمگشتهٔ خویش
کرده نذرِ سگِ کویی، همه لَختِ جگرش