حکیم سبزواری » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۰۷

دوش بگوشم رساند نکتهٔ غیبی سروش

غبغب ساقی ببوس قرقف باقی بنوش

در همه جا با همه دیده بدلدار دوز

از غم عشقش بگو در ره وصلش بکوش

سینه بجار غمش تا بتوان میخراش

بهر گل عارضش تا بتوان میخروش

جز ره مهرش مپوی غیر حدیثش مگوی

شارع میخانه جوی سبحه بساغر فروش

تاز تو باشد اثر نبود از آنت خبر

نیست در این ره بتردشمنی از عقل و هوش

بر سر کوی فنا سرخوش و رندانه رو

قفل خموشی بلب وزتف جان دل بجوش

نقد بلا کآورند بر سر بازار عشق

گر بستانند خیز جنس دل و جان فروش

بر در پیر مغان باش کمین بنده ای

دست ادب بر میان حلقهٔ فرمان بگوش

غاشیهٔ دولتش خیل ملایک کشند

هرکه بجان میکشد بار دلی را بدوش

مشرب رندی کجا مرتبهٔ زهد کو

طعن برندان مزن زاهد خودبین خموش

چون ز نکوجز نکو ناید و یک بیش نیست

هیچ نکوهش مکن دیدهٔ بد بین بپوش

بندهٔ احرار شو طالب دیدار شو

واقف اسرار شو پند وی از جان نیوش