گنجور

 
جهان ملک خاتون

منّتی نیست ز خلقم به جهان جز کرمش

گر به دیده بتوان رفت دمی خاک درش

گر به جانی بفروشد ز درش مشتی خاک

توتیای بصرش کن تو و از جان بخرش

غیر لطفش نبود هیچکسم در دو جهان

همچو سروی مگر افتد به سر ما گذرش

ما چو خاک ره او خوار و مقیم در یار

بو که از عین عنایت به من افتد نظرش

خبرش نیست ز حال من بیچاره ی زار

لیکن از باد صبا پرسم هر دم خبرش

آهم از چرخ فلک برشد و اینست عجب

که در آن دل نتوان یافت به مویی اثرش

ز آب چشمی که ز هجران رخش می بارم

هر شبی تا کمرم باشد و مو تا کمرش

گر از آن ناوک دلدوز زند تیر جفا

دیده و دل بنهادیم به جای سپرش

ور مشرّف کند او کلبه احزان مرا

جان فشانیم به پایش ..... در ره گذرش

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode