گنجور

 
جهان ملک خاتون

منّتی نیست ز خلقم به جهان جز کرمش

گر به دیده بتوان رفت دمی خاک درش

گر به جانی بفروشد ز درش مشتی خاک

توتیای بصرش کن تو و از جان بخرش

غیر لطفش نبود هیچکسم در دو جهان

همچو سروی مگر افتد به سر ما گذرش

ما چو خاک ره او خوار و مقیم در یار

بو که از عین عنایت به من افتد نظرش

خبرش نیست ز حال من بیچاره ی زار

لیکن از باد صبا پرسم هر دم خبرش

آهم از چرخ فلک برشد و اینست عجب

که در آن دل نتوان یافت به مویی اثرش

ز آب چشمی که ز هجران رخش می بارم

هر شبی تا کمرم باشد و مو تا کمرش

گر از آن ناوک دلدوز زند تیر جفا

دیده و دل بنهادیم به جای سپرش

ور مشرّف کند او کلبه احزان مرا

جان فشانیم به پایش ..... در ره گذرش

 
 
 
منوچهری

پوست هر یک بفکند و ستخوان و جگرش

خونشان کرد به خم اندر و پوشید سرش

پس به صاروج بیندود همه بام و برش

جامهٔ گرم برافکند پلاسین ز برش

سنایی

ذات عشق ازلی را چون می‌آمد گهرش

چون شود پیر تو آن روز جوان‌تر شمرش

هر که را پیرهن عافیتی دوخت به چشم

از پس آن نبود عشق بتی پرده درش

خاصه اندوه چنین بت که همی از سر لطف

[...]

مجد همگر

پای بر خاک نهادم چو تو بودی زبرش

چو تو در خاک شدی جای کنم فرق سرش

جامی

آن سفر کرده که جان رفت مرا بر اثرش

هست ماهی که نیاورد به من کس خبرش

نازنینی که کنون خاسته از مسند ناز

کی بود طاقت رنج ره و تاب سفرش

گرچه از رفتن او می رودم صبر و شکیب

[...]

هلالی جغتایی

آه! از آن شوخ، که تا سر نشود خاک درش

بر سر عاشق بیچاره نیفتد گذرش

ای که از عاشق خود دیر خبر می پرسی

زود باشد که بپرسی و نیابی خبرش

آه سرد از دل پر درد کشیدم سحری

[...]

مشاهدهٔ ۱ مورد هم آهنگ دیگر از هلالی جغتایی
مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه