گنجور

 
اسیری لاهیجی

باکوی تو از روضه رضوان نتوان گفت

با روی تو از حور و زغلمان نتوان گفت

از عاشق دیوانه مجوئید سلامت

با بیخبران از سر و سامان نتوان گفت

با زاهد بی ذوق مگو سر اناالحق

اسرار سلاطین چو بعامان نتوان گفت

خورشید صفت ز آینه جمله ذرات

چون گشت عیان روی تو، پنهان نتوان گفت

درد دل عاشق نشود به بمداوا

با درد و غم عشق ز درمان نتوان گفت

حسن تو ندانم به چه تشبیه توان کرد

خورشید جمالت مه تابان نتوان گفت

عاشق ز غم عشق چو شد بی دل و بی دین

باوی دگر از کفر و ز ایمان نتوان گفت

دلدار که پیمان شکن و جور و جفا خوست

باوی سخن از مهر و ز پیمان نتوان گفت

جانا چه کند چاره این درد اسیری

چون حال و دل خویش بجانان نتوان گفت