گنجور

 
اسیری لاهیجی

ای جمالت پرتوی برهر دو کون انداخته

همچو مه تابان دو عالم زان تجلی ساخته

تا نه بیند چشم غیری حسن جان افزای دوست

هر دو عالم را ز نام غیر واپرداخته

بهر اظهار کمال خود ز خانه شاه عشق

با سپاه حسن در میدان امکان تاخته

عاشقان از شوق روی دوست در بازار عشق

هر دو عالم را ز بهر وصل او درباخته

تا کند خالص وجود عاشق از بیگانگی

بارها در بوته محو و فنا بگداخته

در مقام صحو بعدالمحو جانبازان راه

طالب و مطلوب رااز یکدگر نشناخته

چون اسیری سالکان راه تجرید و فنا

رخت هستی را بملک نیستی انداخته