ای جمالت پرتوی برهر دو کون انداخته
همچو مه تابان دو عالم زان تجلی ساخته
تا نه بیند چشم غیری حسن جان افزای دوست
هر دو عالم را ز نام غیر واپرداخته
بهر اظهار کمال خود ز خانه شاه عشق
با سپاه حسن در میدان امکان تاخته
عاشقان از شوق روی دوست در بازار عشق
هر دو عالم را ز بهر وصل او درباخته
تا کند خالص وجود عاشق از بیگانگی
بارها در بوته محو و فنا بگداخته
در مقام صحو بعدالمحو جانبازان راه
طالب و مطلوب رااز یکدگر نشناخته
چون اسیری سالکان راه تجرید و فنا
رخت هستی را بملک نیستی انداخته