اسیری لاهیجی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۴۶۹

ای جمالت پرتوی برهر دو کون انداخته

همچو مه تابان دو عالم زان تجلی ساخته

تا نه بیند چشم غیری حسن جان افزای دوست

هر دو عالم را ز نام غیر واپرداخته

بهر اظهار کمال خود ز خانه شاه عشق

با سپاه حسن در میدان امکان تاخته

عاشقان از شوق روی دوست در بازار عشق

هر دو عالم را ز بهر وصل او درباخته

تا کند خالص وجود عاشق از بیگانگی

بارها در بوته محو و فنا بگداخته

در مقام صحو بعدالمحو جانبازان راه

طالب و مطلوب رااز یکدگر نشناخته

چون اسیری سالکان راه تجرید و فنا

رخت هستی را بملک نیستی انداخته