گنجور

برای پیشنهاد تصاویر مرتبط با اشعار لازم است ابتدا با نام کاربری خود وارد گنجور شوید.

ورود به گنجور

 
اسیری لاهیجی

یار ما دوشینه آمد پرده افکنده ز رو

بانگ زد کای عاشق دیوانه حالت بازگو

تا بدرد عشق ما چون میگذاری روزگار

رهبر و مونس که داری در طریق جست و جو

چون نظر کردم برویش واله و حیران شدم

بیخبر گشتم ز خود در حسن جان افروز او

چون بهوش آمد دلم زان محو گفتم کای صنم

درد عشقت خود نمی آید بوصف گفت و گو

لیک در ره هادی عشق تو آمد رهبرم

مونسی دیگر ندارم جز خیال روی تو

گفت هی مجلس بیارائید و باده آورید

در زمان دیدم که حاضر شد می و جام و سبو

جام پر می کرد و گفت ای عاشق مستم بیا

خوش بنوش از دست ساقی باده بیرنگ و بو

چون بنوشیدم بیکدم مست لایعقل شدم

بیقراری کردم آغاز و برآمدهای و هو

پس سبو را برگرفت و ریخت در کامم تمام

تشنه گشتم زان می و گفتم که دیگر باده کو

صد هزاران خم می آورد کین را نوش کن

نقش غیر از لوح هستی زین می صافی بشو

نوش کردم جمله را و تشنه تر گشتم ازآن

گفتم ای ساقی می باقی بیاور زو بزو

صد هزاران بحر می دیدم که شد در دم عیان

جمله را یک جرعه کردم بد هنوزم آرزو

بعد ازآن دیدم دو عالم شد شراب و من ز شوق

خوش بیکدم در کشیدم جمله را از جام هو

پس درآن مستی ز هستی فانی مطلق شدم

سر عالم زان فنا شد کشف برمن موبمو

چون بقا دیدم اسیری زان فنای سرمدی

بودم، آن یاری که می جستم مدامش کوبکو