گنجور

 
اسیری لاهیجی

شهباز روح قدسی از دام تن جدا شد

طیران به لامکان کرد باقی بی فنا شد

از مجلس طبیعت یکباره چون برون رفت

در عالم الهی مستغرق لقا شد

عارف که چشم جانش بینا بنور حق شد

از عادت گدائی بگذشت و پادشا شد

هر دل که غوطه خورد در قعر بحر نابود

ازچونی چرائی بیچون و بی چرا شد

در هر زمان بنقشی باشد ظهور تامش

این دم بدان بتحقیق کان نقش نقش ما شد

از عین جمع و وحدت آمد بفرق و کثرت

در منتها بنقشم باز عین مبتدا شد

خورشید وحدت ما طالع شد از دو عالم

چون مغرب اسیری آن مشرق بقا شد

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode