اسیری لاهیجی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۰۴

دوش جانم در هوای آن خط و رخسار بود

شب همه شب در سرم سودای زلف یار بود

با وجود روی جان افروز و قددلربات

عاشقان را از بهشت و حور و طوبی عار بود

مونس دردت نه تنها این زمانم کز ازل

از غم عشق تو جان مجروح و دل افگار بود

چشم جادویت بغمزه می رباید دین و دل

در فسون و مکر این جادو عجب عیار بود

در شب تاریک هجران جان غم فرسوده را

هم خیال وصل جانان مونس و غمخوار بود

زاهد افسرده دل را نیست اقراری بعشق

زان سبب با عاشقانش دایما انکار بود

تا بتابید از جهان مهر جمال نوربخش

هرکه دیدم چون اسیری غرقه انوار بود