دوش جانم در هوای آن خط و رخسار بود
شب همه شب در سرم سودای زلف یار بود
با وجود روی جان افروز و قددلربات
عاشقان را از بهشت و حور و طوبی عار بود
مونس دردت نه تنها این زمانم کز ازل
از غم عشق تو جان مجروح و دل افگار بود
چشم جادویت بغمزه می رباید دین و دل
در فسون و مکر این جادو عجب عیار بود
در شب تاریک هجران جان غم فرسوده را
هم خیال وصل جانان مونس و غمخوار بود
زاهد افسرده دل را نیست اقراری بعشق
زان سبب با عاشقانش دایما انکار بود
تا بتابید از جهان مهر جمال نوربخش
هرکه دیدم چون اسیری غرقه انوار بود