گنجور

 
اسیری لاهیجی

با غم معشوق ما را کارهاست

از جفای عشق بردل بارهاست

سربلندیهاست از دلبر مرا

گرچه از عشق من او را عارهاست

دایم از شوق گلستان رخش

بلبل جان را هزاران زارهاست

زاهدان را لذت عشق تو نیست

زان سبب با عاشقان انکارهاست

چون بعالم نیست بی غم شادیی

با گل وصلت ز هجران خارهاست

در جدایی جان ما را دایما

با خیال وصل خوش بازارهاست

ای اسیری عاشق و معشوق را

بی زبان با یکدیگر گفتارهاست