گنجور

 
عمان سامانی

در بیان اینکه صاحب جمال را خودنمائی موافق حکمت شرط‌ست و اشاره به تجلی اول بر وجه اتم و اکمل و پوشیدن اعیان ثابته کسوت تعین را و طلوع عشق از مطلع لاهوتی و تجلی به عالم ملکوتی و ناسوتی- نعم ماقال:

در ازل پرتو حسنت ز تجلی دم زد

عشق پیدا شد و آتش به همه عالم زد (حافظ)

بر مصداق حدیث کنت کنزاً مخفیا فأحببت ان اعرف بر مذاق اهل توحید گوید:

کیست این پنهان مرا در جان و تن

کز زبان من همی گوید سخن؟

این که گوید از لب من راز کیست

بنگرید این صاحب آواز کیست؟

در من این‌سان خودنمایی می‌کند

ادعای آشنایی می‌کند

کیست این گویا و شنوا در تنم؟

باورم یارب نیاید کاین منم!

متصل‌تر با همه دوری به من

از نگه با چشم و از لب با سخن!

خوش پریشان با منش گفتارهاست

در پریشان گویی‌اش اسرارهاست

گوید او چون شاهدی صاحب جمال

حسن خود بیند به سر حد کمال

از برای خودنمایی صبح و شام

سر برآرد گه ز روزن گه ز بام

با خدنگ غمزه صید دل کند

دید هر جا طایری بسمل کند

گردنی هر جا در آرد در کمند

تا نگوید کس اسیرانش کمند

لاجرم آن شاهد بالا و پست

با کمال دلربایی در الست

جلوه‌اش گرمی بازاری نداشت

یوسف حسن‌اش خریداری نداشت

غمزه‌اش را قابل تیری نبود

لایق پیکانش نخجیری نبود

عشوه‌اش هرجا کمندانداز گشت

گردنی لایق نیامد، بازگشت

ماسوی آیینهٔ آن رو شدند

مظهر آن طلعت دلجو شدند

پس جمال خویش در آیینه دید

روی زیبا دید و عشق آمد پدید

مدتی آن عشق بی نام و نشان

بُد معلق در فضای بیکران

دلنشین خویش مأوایی نداشت

تا درو منزل کند جایی نداشت

بهر منزل بی‌قراری ساز کرد

طالبان خویش را آواز کرد

چون‌که یکسر طالبان را جمع ساخت

جمله را پروانه، خود را شمع ساخت

جلوه‌ای کرد از یمین و از یسار

دوزخی و جنتی کرد آشکار

جنتی خاطرنواز و دل‌فروز

دوزخی دشمن‌گداز و غیرسوز