ازپرتو جمال تو عالم منورست
وزسنبلت مشام دل و جان معطرست
این جرم خور که جمله جهان روشن ازویست
یک ذره ز پرتو آن روی انورست
سلطان حسن روی ترا ملک هر دو کون
بی لشگر و سپاه عجایب مسخرست
غایت نداشت جلوه رویت از آن سبب
هر دم بجلوه دگر و حسن دیگرست
در تاب رفت زلف تو سرها بباد داد
بازش ز پیچ و تاب چه آشوب در سرست
چشمت بقصد کشتن من غمزه تیز کرد
یارب که این چه ترکک بیرحم کافرست
عقل بلند پایه بدرگاه شاه عشق
هرگز نگشت محرم و چون حلقه بردرست
کس با خودی نیافت ببزم وصال راه
زیرا جناب وصل ازین پایه برترست
در دام فتنه جان اسیری ز چیست گفت
گفتم کزان سلاسل زلف معنبرست