گنجور

 
اسیری لاهیجی

دل ز بند غم دمی آزاد نیست

بی غم عشق تو جانم شاد نیست

طاقت تاب غم عشق از کجاست

جان و دل راگر ز توامداد نیست

آنچنانم واله حسن رخت

کز جهان و جان دلم را یاد نیست

راز عشق از عاشقان باید شنید

زانکه سر عشق بازهاد نیست

دل ز جورت میخورد خون جگر

جان ما را زهره فریاد نیست

دادما ندهد ز جور عشق یار

همچو من کس عاشق بیداد نیست

زاد راهم درد و سوز و زاریست

عاشقان را غیر ازین خود زاد نیست

زاهد از منعت کند از عاشقی

گو طریق عشق را واداد نیست

گرچه شمشاد ای اسیری دلرباست

همچو سرو قامتش آزاد نیست

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode