دل ز بند غم دمی آزاد نیست
بی غم عشق تو جانم شاد نیست
طاقت تاب غم عشق از کجاست
جان و دل راگر ز توامداد نیست
آنچنانم واله حسن رخت
کز جهان و جان دلم را یاد نیست
راز عشق از عاشقان باید شنید
زانکه سر عشق بازهاد نیست
دل ز جورت میخورد خون جگر
جان ما را زهره فریاد نیست
دادما ندهد ز جور عشق یار
همچو من کس عاشق بیداد نیست
زاد راهم درد و سوز و زاریست
عاشقان را غیر ازین خود زاد نیست
زاهد از منعت کند از عاشقی
گو طریق عشق را واداد نیست
گرچه شمشاد ای اسیری دلرباست
همچو سرو قامتش آزاد نیست