گنجور

 
اسیری لاهیجی

از حسن عالم گیراو کونین پرغوغاشدست

وز تاب زلف سرکشش عالم پراز سوداشدست

جان و دلم در حلقه مویش گرفتار آمدست

عقلم زنور روی او سرگشته و شیدا شدست

از جام عشقند از ازل، ذرات مست لم یزل

ساقی صلایی میزند میخانه رادر واشدست

نام و نشان عالم و آدم نبود اندرمیان

از جلوه حسن رخش نام جهان پیدا شدست

در صورت عالم علم بینم جمال آن صنم

مجنون عشقم لاجرم عالم برم لیلا شدست

من از غم عشقش چنین زار و نزار و ناتوان

رحمتش نمی آید بمن گوئی دلش خاراشدست

عیش و حضوری در جهان دارم که کس ندهد نشان

زیراکه شاه عشق راجان ودلم مأوا شدست

ای کاشکی آن تند خو پرده برافکندی زرو

تا هر کسی دیدی که او نور جهان آراشدست

نام اسیری در جهان قلاش ورند و مست دان

یارب چه شد کز عاشقان او در جهان رسواشدست