گنجور

 
آشفتهٔ شیرازی

دوش خوردم از می وحدت سحر پیمانه‌ای

آشنا دیدم به خود زآن نشئهٔ هر بیگانه‌ای

ذکر تسبیح ملک در گوش من افسانه بود

اندر آن مستی که بودم نعره مستانه‌ای

پای بر فرق سلاطین می‌نهادم از شعف

تا به دریوزه گرفتم جامی از میخانه‌ای

این دبستان را ادیب آیا که باشد کز شرف

حکمت آموزد به لقمان از جنون دیوانه‌ای

داشتم فرمان آزادی به کف از هردو کون

در گدایی داشتم بس منصب شاهانه‌ای

عار بود از خلعت دیبای سلطانی مرا

راست بودی بر تنم چون کسوت رندانه‌ای

شمع رخسار که یارب در تجلی بود دوش

کآمدی از مهر و ماه انجمش پروانه‌ای

پرده‌دارم بود ماه و هندوی بامم زحل

داشتم بالاتر از قصر زحل چون خانه‌ای

یک جهان جان بودم و یک عالم از روح روان

زآن که بودم جان نثار شاهد جانانه‌ای

منت بی‌جا ز غواصان عمان کی برم

من به خاک میکده تا جسته‌ام دردانه‌ای

این ثمرها از کجا آشفته چون نبود عمل

من که جز حب علی در دل نکشتم دانه‌ای

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode