آشفتهٔ شیرازی » غزلیات » شمارهٔ ۹۹۷

دانست و هست و بود تو را مظهر آینه

روزی که کرد تعبیه اسکندر آینه

نتوان زدود نقش رخت از ضمیر او

چون جان گرفته عکس تو را در بر آینه

مستی من زآینه نبود عجب که هست

لعل لبت شراب بود ساغر آینه

عکس تو را و آه مرا عاریت گرفت

روشن اگر که هست و مکدر گر آینه

در آینه چو دید جمالت کلیم گفت

کرده شعاع طور تجلی در آینه

دارد چرا گرنه بهشتست هر طرف

طوبی و حور در بر و هم کوثر آینه

آشفته داوری نبرد پیش شه زتو

اندر میان ما و تو بس داور آینه

جز در رخ علی نتوان دید نور حق

بهر جمال غیب بود حیدر آینه