گنجور

 
آشفتهٔ شیرازی

گر بختا و چین برد باد شمیم موی تو

نافه بناف آهوان خون کند آرزوی تو

تا که بار مغان برد باد بباغ بوی تو

هر سحر از شرف نهد پای بخاک کوی تو

خامه زرشک بشکند در کف نقشبند چین

گر بنمایدش کسی نسخه روی و موی تو

بگذرد ارز کوی تو از پس مرگ بنگرم

گیرد زندگی زسر قالب من زبوی تو

بلبل اگر حدیث گل گوید در بهار و بس

گشت تمام عمر من صرف بگفتگوی تو

روی ترش مکن که من دانمت آنشکر لبی

چاشنی سخن کند چاره تند خوی تو

سوی بهشت و حور او میل نمیکند دیگر

هر که چو من ببرد ره حور وشا بسوی تو

هر دم آشفته ام کند طره و زلف دلبری

لیک نه آن چنانکه شد شیفته دل زموی تو

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode