گنجور

 
قاآنی

برشد سپیده‌دم چو ازین دشت لاجورد

مانند گردباد یکی طشتِ گِرد گَرد

مانند عنکبوتی زرّین که برتَند

بر گنبدی بنفش همه تارهای زرد

یا نقشبندی از زر محلول برکشد

جنبنده خار پشتی بر لوح لاجورد

برجستم و دوگانه کردم یگانه را

با آنکه جفت نیست سزاوار ذات فرد

مِیْ ‌خواستم ز ساقی زد بانگ کای حکیم

در روز آفتاب ننوشد شراب مرد

گفتم تو آفتابی و هرجا تو با منی

روزست پس نباید اصلاً شراب خَورد

گفتا گلی بباید و ابری به روز می

گفنم سرشک بنده سحاب و رخ تو ورد

خندید نرم نرمک و گفتا به زیر لب

کاین رند پارسی را نتوان مجاب کرد

القصه‌ همچو لعل خود آن طفل خردسال

آورد لاله رنگ میی پیر و سالخَورد

بنشست و داد و خوردم و بهر کنار و بوس

با آن صنم فتادم در کُشتی و نبرد

من می‌ربودم از لب او بوسهای گرم

او می‌کشید در رخ من آههای سرد

میر‌‌فت و همچو مینا مستانه می‌‌گریست

چون جام باده با دل پُر خون ز روی درد

کای عضو عضو پیکرت از فرق تا قدم

بگشوده چشم شهوت چون کعبتین نرد

تا کی هوای عشرت مدح ملک سرای

پیری بساط صحبت اطفال در نورد

برخیز و مدحتی بسزا گوی شاه را

تا آوری به وجد و طرب مهر و ماه را

تا کی غم بهار و غم دی خوریم ما

یک چند جای غم به اگر مِی‌ خوریم ما

نز تخمهٔ بهار و نه از دودهٔ دییم

از چه غم بهار و غم دی خوریم ما

دانیم رفته ناید وز سادگی هنوز

هرچیز می‌رود، غمش از پی خوریم ما

در پای خم بیا بنشانیم گلرخی

کاو هی پیاله پر کند و هی خوریم ما

بوسیم پستهٔ لب و بادام چشم او

تا نقل و می ز چشم و لب وی خوریم ما

رنجیده شیخ ازینکه نهان باده می‌خوریم

رنجش چرا به بانگ دف و نی خوریم ما

گویند عمر طی شود از می حذر کنید

از وجد آنکه عمر شود طی خوریم ما

می چونکه یادگار جم و کی بود بیار

جامی که تا به یاد جم و کی خوریم ما

در کام بر نفَس، ره آمد شدن نماند

از بس که جام باده پیاپی خوریم ما

ساغر هنوز بر لب ما هم ز شوق می

گوییم لحظه لحظه که می کی خوریم ما

زاینده رود آبش اگر می‌شود کمست

یک روز اگر صبوحی در جی خوریم ما

ما را خیال خدمت شه مست می‌کند

نه این دو من شراب که در ری خوریم ما

شاه جهان محمد شه آسمان جود

اکسیر عقل جوهر دانش جهان جود

ای زلف سنبلی تو که بر گل شکفته‌ای

یا اژدری سیاه که برگنج خفته‌ای

بر شاخ گل بنفشه ندیدم که بشکفد

اینک بنفشه‌ای تو که بر گل شکفته‌ای

بر نارِ تفته دستهٔ سنبل کسی نکِشت

یک دسته سنبلی تو که بر نارِ تفته‌ای

بر نار کفته حقهٔ عنبر کسی نبست

یک حقه عنبری تو که بر نار کفته‌ای

دیدم ز دور در رخ تو آتشین دو شب

پنداشتم که جنگل آتش گرفته‌ای

بازی و پرده بر رخ خورشید بسته‌ای

زاغی و شاهباز به شهپر نهفته‌ای

نمرودی ازجفا نه که ریحان خط گواست

بر اینکه تو خلیلی و در نار رفته‌ای

چون دود و چون شبه سیهی و دل مرا

چون نار تفته‌ای و چو الماس سفته‌ای

چیزی ندانمت بجز از سایه بر زمین

از بهر آنکه کاسف ماه دو هفته‌ای

پر فرشته‌ای ز چه آلوده‌ای به گرد

مانا که خاک راه شهنشاه رُفته‌ای

 
 
 
جدول شعر