گنجور

 
آشفتهٔ شیرازی

ای صید نگاه تو در چین و ختن آهو

وای غالیه بو مویت چون نافهٔ تو بر تو

خورشید نهد هر روز بر خاک درتو رو

مشک ختنی گیرد از چین دو زلفت بو

با چشمه خور ای ماه یک روز مقابل شو

تا آینه وش گوئی عیبش همه روبرو

نرخ شکر خنده آن خسرو شیرین برد

گیسوش سر فرهاد آویخت بتار مو

از چنبر آن گیسو سر تافته کس حاشا

کاندر خم چوگانش خورشید فلک شد و

از انی انا الله دم آنشوخ نزد هیهات

چون شد شجر سینا یک پرتو حسن او

گر مدح علی گوید بشنو سخن مطرب

واعظ کند ار منعت مشنو سخن بدگو

چون خواجه کریم آمد غم نیست تهی دستی

نیکست مرا معشوق گر زشتم اگر نیکو

آشفته ام و شیدا بی پرده و بی پروا

نه سعدی و نه حافظ سلمان نیم و خواجو

گر شعر مرا مقدار نبود بر دانشور

قلب است زرم اما شد سکه به نام او