گنجور

 
مجد همگر

مردمان گوش کنید انده تنهائی من

رحمت آرید دمی بر دل شیدائی من

پیش ازین داشتم آسوده دلی گوشه نشین

که شب و روز بدی مونس تنهائی من

چه دلی خرم و آراسته کاندر همه عمر

بود ازو خرم و آراسته برنائی من

ناگهان عشق چنان تاختنی کرد بر او

که به تاراج بشد جمله شکیبائی من

سایه افکند بر او مهر مهی کزوی شد

زیر پی سایه صفت دولت بالائی من

یوسفی تختگه مصر دلم را بگرفت

که ندارد خبر از درد زلیخائی من

چاره کار چنین عشق ندانم چکنم

سر این کار برون است زدانائی من

به نصیحت ز سرم دور نگردد سودا

که نصیحت نپذیرد دل سودائی من

من بسی عاشق رسوا به جهان در دیدم

کس نبوده ست در این شیوه به رسوائی من

چشم من جز به رخ یار نبیند عالم

از رخ اوست مگر مایه بینائی من

از بس آمد شدنم مردم کویش شده اند

سرگران بر من مسکین ز سبک پائی من

رای من خود همه آنست که گیرم کم دل

تا چه آرد به سرم عادت خودرائی من

درد تنهائی اثر بر رخ من پیدا کرد

آه ازین محنت تنهائی و پیدائی من

ناتوان کرد دلم را غم او چتوان کرد

که نه درخورد غم اوست توانائی من

همچو ابریشم یکتاست مرا ناله حزین

پشت من کرد دوتا ناله یکتائی من

قصه زاری این عشق به هر جا برسید

وه که چون شهره شد این قصه هر جائی من

تلخی هجر چو جانم به لب آورد چه سود

شور شیرین سخنی لاف شکرخائی من