گنجور

 
آشفتهٔ شیرازی

به آن امید که مطلب بر او شود روشن

شبان طور رود سوی وادی ایمن

به دست حسن بتان نیست غیر باد به دستت

که خوشه چین نبرد دانه ای از آن خرمن

زعجز و لابه به عاشق در او اثر نکند

که هست با تن سیمین دل بتان آهن

بعشق و رندی و مستی سمر شدم چکنم

نه زاهدم که بپوشم لباس شید بتن

بدست غیر مده لعل لب زبوالهوسی

نگین جم چکنی زیب دست اهریمن

مکن تو دست بگردن رقیب را زنهار

که خون عاشق مسکین بگیردت دامن

گمان مکن که گذاریم دامنت از دست

اگر تو دست فشانی و برکشی دامن

تو غنچه لب چه بزه کرده ای خدنگ نظر

چو گل شهید تو پوشد زخون خویش کفن

یاد زلف تو آشفته شب بود افزون

که شب غریب بود بیشتر بیاد وطن

بخبث نفس گنه کار من شکی نبود

بآب مدح علی لیک شسته ام سروتن

مگر که نافه چینم زخامه میریزد

که بوی مشک شنیدند مردمم ز سخن