گنجور

 
فیاض لاهیجی

تا دورم از تو ای بت نامهربان من

دورست شادمانی عالم ز جان من

چندان بگریم از غم دوری که سیل اشک

چون خس به کوی دوست برد استخوان من

با آنکه عمر من همه با یاد او گذشت

هرگز نگفت: یاوه سگ آستان من

جز گریه کس نکرده شبی میل صحبتم

جز ناله کس نبوده دمی همزبان من

فیّاض خوش دگر به زبان‌ها فتاده‌ای

ترسم به گوش غیر رسد داستان من