گنجور

 
آشفتهٔ شیرازی

من نتوانم ز دوست دیده فرو دوختن

عشق ز حربا مرا بایدم آموختن

خاصیت شمع چیست چهره برافروختن

عادت پروانه چیست پر زدن و سوختن

مشعله‌ای بر فروز زاتش رویت بروز

تا نکند آفتاب میل به افروختن

برق عطای کریم آمده چون جرم سوز

خرمن عصیان به جد بایدم اندوختن

جامه پرهیز را خرقه بسی دوختم

عشق چنان بردرید کش نتوان دوختن

صرفه ندامت بری زین درم ناسره

یوسف خود را به مصر بردن و بفروختن

کسب حلاوت کند زان لب شیرین‌شکر

طوطی آشفته‌ات در سخن آموختن