گنجور

 
آشفتهٔ شیرازی

نمی‌گردد سپهر الا به حکم رای درویشان

قضا و هم قدر دارند سر در پای درویشان

نشان شاهد غیبی و شمع نور لاریبی

ببین در آینه یعنی که در سیمای درویشان

اگر نه اطلس زر تار گردون را براندازی

به صد بالا بود کوتاه در بالای درویشان

الا ای شیخ کز طاعت طمع داری ز حق جنت

برو چندی بکن خدمت تو در مأوای درویشان

به میدان تجرد خرقه تن گر براندازی

بسی روح مجرد بینی از تن‌های درویشان

ز ذوق شکر و قندت طبیعت رنجه خواهد شد

حلاوت گر مذاقت یافت از حلوای درویشان

بنه پروای سیم زر پدر بگذار با مادر

بود این شمه‌ای از عشق بی‌پروای درویشان

اگر حق خوانی حق گویی و حق جویی ای سالک

مقام حق نبینی جز دل دانای درویشان

دوبین معنی نمی‌بیند به هر صورت برد سجده

که در هر بزم رقصد شاهد یکتای درویشان

حیات جاودان و قصه ظلمات بگذارد

خضر گر جرعه نوشد از کف سقای درویشان

الا ای زلف خم در خم که کارم از تو شد در هم

ببخش آشفته را سری تو از سودای درویشان

به جای جم زند تکیه به هرجا هست سلطانی

ولی تکیه نمی‌آرد کسی بر جای درویشان

گرت بایست سلطانی نجف را خاک‌بوسی کن

بیا دستی بزن بر دامن مولای درویشان

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode