گنجور

 
آشفتهٔ شیرازی

دلا با خوبرویان عهد بستن

بود پیمان عقل و دین شکستن

دلی کاو پرنیان عشق پوشد

هوس خارش شود در پای خستن

از آن سیمین تنان آهنین دل

خطا باشد وفا و عهد جستن

بسی به از کف غیر آب خوردن

بپیش دوست بر آتش نشستن

در دل بازو عشق تست طرار

چه میآید بگو از دیده بستن

گهی خندم چو صبح و باز چون شمع

بحال خود مرا باید گرستن

گسستم از جهان قید تعلق

زقید عشق نتوانم گسستن

خرامد گر گلم در باغ ایگل

نمیباید تو را از خاک رستن

به دامان علی باید زدن چنگ

ز خلق آشفته می‌بایست رستن