گنجور

 
آشفتهٔ شیرازی

منکه در دشت جنون پیشرو مجنونم

شاید ار لیلی ایام شود مفتونم

یار لب بر لب من دارد و مست از می غیر

خون بدل جان بلب از آن دو لب میگونم

غرقه بحر خودی شد تن من نوح کجاست

تا از این ورطه مگر رخت کشد بیرونم

شایدم کس نستاند زگرو تا صف حشر

منکه خود در عوض خرقه بمی مرهونم

گفتم ای عشق گرامی ملکی یا انسان

گفت از دایره کون و مکان بیرونم

چنگ بر دامن حیدر زده آشفته بجد

تا رهائی دهد از منت دهر دونم

 
 
 
محتشم کاشانی

گر شود ریش درون رخنه گر بیرونم

بنمایم به تو کز داغ نهانت چونم

هرچه دارم من مهجور ز عشقت بادا

روزی غیر به غیر از غم روز افزونم

وصلت ار خاصهٔ عاشق نبود روز جزا

[...]

وفایی مهابادی

بی تو ای دوست ندانی که چه گویم چونم

به جمال تو که چون سوخت در و بیرونم

جلوه ای کن به من و شمع وجودم بردار

وعده ی وصل من آن است بریزی خونم

جانم آزاد کن از واهمه ی وصل و فراق

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه