گنجور

 
آشفتهٔ شیرازی

منکه در دشت جنون پیشرو مجنونم

شاید ار لیلی ایام شود مفتونم

یار لب بر لب من دارد و مست از می غیر

خون بدل جان بلب از آن دو لب میگونم

غرقه بحر خودی شد تن من نوح کجاست

تا از این ورطه مگر رخت کشد بیرونم

شایدم کس نستاند زگرو تا صف حشر

منکه خود در عوض خرقه بمی مرهونم

گفتم ای عشق گرامی ملکی یا انسان

گفت از دایره کون و مکان بیرونم

چنگ بر دامن حیدر زده آشفته بجد

تا رهائی دهد از منت دهر دونم

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode