گنجور

 
آشفتهٔ شیرازی

ای مظهر جان‌آفرین جانی تو از سر تا قدم

هر جا و جودی شد عیان پیش وجودت شد عدم

ای آسمانت آستان گرد رهت کون و مکان

بر لوح کن بی‌امر تو کی کار فرماید قلم

گفتم به نخلی ماند او کز لب رطب افشاند او

کی نخل می‌آرد رطب ای باغبان سر تا قدم

پرده ز عارض باز کن قتل جهان آغاز کن

بر مهر و بر مه ناز کن تو شاه مهر و مه خدم

لا تقتلوا صید الحرم گفته نبی محترم

تقصیر نبود لاجرم صیدار کشد صاحب حرم

او قصد اگر زحمت کند عاشق از او راحت کند

دشمن اگر رحمت کند بر دوستان باشد ستم

کم کن جرس این ولوله لیلی است چون در قافله

گر طی کند صد مرحله بر ساربانانش چه غم

از زلف عقده بر گسل بر دست اغیارش مهل

آشفته را بر جان و دل مپسند جانا این ستم

ای نور طور از نار تو عرش برین بازار تو

از آینهٔ رخسار تو پیداست انوار قدم

تو شمع بزم وحدتی محفل‌فروز کثرتی

الحق مقام حیرتی ای حیدر صاحب کرم

 
 
 
جشنوارهٔ رزم‌آوا: نقالی و روایتگری شاهنامه
ناصرخسرو

اکنون صبای مشک شم آرد برون خیل و حشم

لؤلؤ برافرازد علم چون ابر در آرد ز نم

سنایی

در راه عشق ای عاشقان خواهی شفا خواهی الم

کاندر طریق عاشقی یک رنگ بینی بیش و کم

روزی بیاید در میان تا عشق را بندی میان

عیسی بباید ترجمان تا زنده گرداند به دم

چون دیده کوته‌بین بود هر نقش حورالعین بود

[...]

مشاهدهٔ ۲ مورد هم آهنگ دیگر از سنایی
نصرالله منشی

هم گنج داری هم خدم بیرون از جه از کتم عدم.

بر فرق فرقد نه قدم بر بام عالم زن علم

انجم فرو روب از فلک عصمت فروشوی از ملک

بر زن سما را بر سمک انداز در کتم عدم

مولانا

ای ساقی روشن دلان بردار سغراق کرم

کز بهر این آورده‌ای ما را ز صحرای عدم

تا جان ز فکرت بگذرد وین پرده‌ها را بردرد

زیرا که فکرت جان خورد جان را کند هر لحظه کم

ای دل خموش از قال او واقف نه‌ای ز احوال او

[...]

مشاهدهٔ ۴ مورد هم آهنگ دیگر از مولانا
مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه