گنجور

برای پیشنهاد تصاویر مرتبط با اشعار لازم است ابتدا با نام کاربری خود وارد گنجور شوید.

ورود به گنجور

 
آشفتهٔ شیرازی

بر آن سرم که بگرد وفا و مهر نگردم

که همچو ذره زمهر تو بر هوا شده گردم

طبیب عشق که گفت آخر الدواء الکی

نشد علاج و شد این داغ درد بر سر دردم

نمانده باده بکاسه نه زر بکیسه خدا را

برفت سرخی و مانده بجای چهره زردم

منه تو دیگ تمنا چو کشتی آتش سودا

که دیگ عشق نیاید بجوش زآتش سردم

بغیر دردسر و صدمه خمار ندیدم

که بود ساقی و این باده از کجاست که خوردم

بیا و پرده بگردان دمی تو مطرب مجلس

که زخم تازه کند زخمهای تار تو هر دم

هوا گرفته دل آشفته را بسان کبوتر

پرم زبام حرم تا که کشتنی گردم

خیال جستن از دام نفس و قید هوا را

کنم به همت مردان که خود نه آن مردم

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode