گنجور

 
جامی

شدم به باغ که کنج فراغتی جویم

غمت ز پرده دل خیمه زد به پهلویم

شدم چو آینه صافی ز شست و شوی سرشک

بدین بهانه چه باشد که بنگری سویم

اگر چه روی به رویم نمی نهی باری

فتد ز روی تو یک بار عکس بر رویم

سرشک من نه ز خون سرخ شد که بی رویت

خیال لاله و گل را ز دیده می شویم

ز هول فرقت تو موی من سفید شود

اگر نه دود دل آید ز بیخ هر مویم

پس از وفات چو باران رحمت ار برسی

به خاک من ز زمین همچو سبزه بررویم

مگو که از قد و زلفم سخن مگو جامی

که هر چه هست کج و راست از تو می گویم