گنجور

 
آشفتهٔ شیرازی

بر بهشت رخت آن خال که دیدم گفتم

من چو آدم زپی گندم جنت افتم

گفتمش پای بجا طاق منم پیش رخت

ابرویت گفت در این مرحله با تو جفتم

اشک غماز شدش پرده در مردم چشم

راز عشق تو که در پرده دل بنهفتم

توبه ام داد که آیم سوی مسجد از دیر

شیخ پنداشت که من وسوسه اش پذرفتم

گه به بتخانه چین بودم و گه در تبت

با خیال رخ و زلفت چو ببستر خفتم

تو می لعل بلب داشتی از ساغر غیر

من زالماس مژه لؤلؤ تر میسفتم

بامدادان زدرم آمد و بر گریه من

غنچه وش کرد تبسم که چو گل بشکفتم

با خیال تو نگنجد بدلم غیر از تو

که من این خانه پی مقدم سلطان رفتم

پیر میخانه توحید علی سر الله

که بجز از لب او سر خدا نشنفتم

دل آشفته که جا در خم زلفینش کرد

گفت آشفته زسودای تو من آشفتم

 
 
 
سعدی

من همان روز که آن خال بدیدم گفتم

بیم آن است بدین دانه که در دام افتم

هرگز آشفته‌ی رویی نشدم یا مویی

مگر اکنون که به روی تو چو موی آشفتم

هیچ شک نیست که این واقعه با طاق افتد

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه