گنجور

 
آشفتهٔ شیرازی

تا خماری به سر از نشئهٔ دوشین دارم

میل یک بوسه‌ای از آن لب نوشین دارم

بیستون‌وَش بکنم سینه چو فرهاد از شوق

تا که در ملک دل آن خسرو شیرین دارم

گفتم این عقد گهر را به جمال تو که بست

گفت بر گرد قمر عقد ز پروین دارم

من و هم‌صحبتی گبر و مسلمان حاشا

کافرم گر به جز از عشق تو آیین دارم

گرد میخانه نه بی‌جاست طواف من مست

که در آن خانه سراغ می دیرین دارم

من و خونخواهی خود در صف محشر حاشا

که بسی شرم از آن دست نگارین دارم

باغبان سوسن و نسرین‌مَنِشان کز خط و زلف

من یکی باغ پر از سوسن و نسرین دارم

ساعدی برزده و خنجر خونریز به کف

من همه چشم بر آن ساعد سیمین دارم

گفته بودی که خورم خون دل مسکینان

من سودازده هم یک دل مسکین دارم

گفتم آن چشم سیه چیست به روی چو مهت

گفت در کشور روم آهوی مشکین دارم

گو میارید دگر نافه‌ام از راه ختا

که دل آشفته در آن طره پرچین دارم

 
 
 
گنجور را از دست هوش مصنوعی نجات دهید!
آشفتهٔ شیرازی

تا بسرشوری از آن خسرو شیرین دارم

کی بشکر دهنان من سر تمکین دارم

دل اگر مرغ نوآموز شد و ناله غریب

عجبی نیست که دلدار نوآئین دارم

گرنه از بد عملی بود ندانم از چیست

[...]

فروغی بسطامی

بر سر هر مژه چندین گل رنگین دارم

یعنی از عشق تو در بر دل خونین دارم

گر تو در سینهٔ سیمین دل سنگین داری

من هم از دولت عشقت تن رویین دارم

بر سرم گر ز فلک سنگ ببارد غم نیست

[...]

قاآنی

دست در حلقهٔ آن طرهٔ پرچین دارم

پنجه انداخته در پنجهٔ شاهین دارم

این همه چین که تو بر چهرهٔ من می‌بینی

یادگاریست کز آن طرهٔ پرچین دارم

زاهدم گفت ز دین شرم کن و باده مخور

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه