آشفتهٔ شیرازی » غزلیات » شمارهٔ ۷۰۸

تا خماری به سر از نشئهٔ دوشین دارم

میل یک بوسه‌ای از آن لب نوشین دارم

بیستون‌وَش بکنم سینه چو فرهاد از شوق

تا که در ملک دل آن خسرو شیرین دارم

گفتم این عقد گهر را به جمال تو که بست

گفت بر گرد قمر عقد ز پروین دارم

من و هم‌صحبتی گبر و مسلمان حاشا

کافرم گر به جز از عشق تو آیین دارم

گرد میخانه نه بی‌جاست طواف من مست

که در آن خانه سراغ می دیرین دارم

من و خونخواهی خود در صف محشر حاشا

که بسی شرم از آن دست نگارین دارم

باغبان سوسن و نسرین‌مَنِشان کز خط و زلف

من یکی باغ پر از سوسن و نسرین دارم

ساعدی برزده و خنجر خونریز به کف

من همه چشم بر آن ساعد سیمین دارم

گفته بودی که خورم خون دل مسکینان

من سودازده هم یک دل مسکین دارم

گفتم آن چشم سیه چیست به روی چو مهت

گفت در کشور روم آهوی مشکین دارم

گو میارید دگر نافه‌ام از راه ختا

که دل آشفته در آن طره پرچین دارم