گنجور

 
آشفتهٔ شیرازی

گفتی ز فراق یار چونم

چون مردم دیده غرق خونم

بی ماه رخ تو کوکب از چشم

ریزد ز ستارگان فزونم

در ظلمت هجر راه گم شد

ای خضر تو باش رهنمونم

تا گشت مسلمم غم دوست

در مدرس عشق ذی فنونم

مگذار بزیر تیغ غیرم

غیرت کن و خود بریز خونم

من تشنه و دوست آبحیوان

بی یار بیا ببین که چونم

ای حلقه زلف از ترحم

زنجیر بیار بر جنونم

گفتا ظفر از منست زلفت

پرچم شده گرچه سرنگونم

با جادوی چشم گو خدا را

کز ره نبرند از فسونم

رفتی تو و آسمان همیخواست

کز این حرکت برد سکونم

تا چشم رقیب شد سرایت

صد عین روان شد از عیونم

بر مردم دیده بی جمالت

نشتر همه شب زند جفونم

ای شیر خدا زلطف برهان

از منت روزگار دونم

ای ابر مژه بزن زرحمت

آبی تو بر آتش درونم

آشفته تو بود گرفتار

بگسل تو علاقه جنونم